کلامی را می شنوی سعی در هضمش داری ولی معده ی مغزی ات دیگر مثل سابق نیست،
هضمیاتش ضعیف شده انگار، خسته شده از شندیدنی های تکراری . معده ی مغزت
حالش بد است ، بدتر از هر حالت تهوعی. افکارت گسیختگی را حس میکند در تمام
نرون های حجم مغزت،تمام این آیکن های سبز حالت تهوع را میبیند انگار، سعی
در انکار تمام حادثه ها دارد این گوشه ها ی سفید سلولهای مغزی ات ، اما
دیگر همه جا را خاکستر گرفته، خاکستر که نه دوده ی سیاهی است که رفته رفته
مغز و قلب و تمام افکارت را پوشانده. این روزها همه اش نفرت وجودم را میگیرد، سعی ای هم ندارم از دور شدن از نفرتی که دارد مرا پــُر میکند. اینجا همه چیز آرام است بجز حجم سنگی ِ قلبم... :)
![]()
- .
| |
.......................................................................................................................................








