تو نمی فهمی چطور می رود خیالت از من وقتی آذر می شود و ابر؛ تاریک، می بارد بر من وقتی تمام سیاره را طی میکنم بی تو و کلاغ های شهرم خیره می شوند بر من تو نمی دانی چه دردی است این حجم خیالت بر سر روسری آبی رویایم تو نمی فهمی این سکوتِ سرد را وقت ِ نگاه های بی پایان ِ من هـعــــی از این همه تو که دارند می شوند داستان های پانصد ساله ی من من شهر را گــَز میکنم روی تمام پاییز های خاکستری ِ شهر بی خش خش برگ پاییز دارد طی می شود هر بار بی تو
تو نمیدانی چطور میگذرد
:: پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۱۶
- .
| |
.......................................................................................................................................








