.:.ساعت 25.:.

ديروز
25/5/88
يک حس متفاوت

ترس..
نه ترس نبود

فقط فکر ميکردم میترسم

:

و نگاهم به همان غروب وارونه اي بود که ديده هايم از رنجر شهربازي ارم نظاره گر آن بود

زيباترين غروب وارونه ي خورشيد
خورشيد در انتهاي آسمان .. پشت آن تپه اي که ميخواست خود نمايي کند..  لايه آن تکه ابرهاي بازيگوش

:

خدايم چه نقاش ماهر ي است

هميشه تحسينش کرده ام

وااااي که ديروز عجب روزي بود
پر از خاطره
پر از دلهره
پراز صدا و هياهو و نگاه

و صداي جيغ افرادي که من فقط نگاهشان ميکردم
نميدانم حسم را کجا جا گذاشته بودم
کنار کدامين مرتاض طلسمم کرده بودند
که نه جيغم آمد نه نگاه ترس آلودي بر سر راه ديده هايم ماند

:

من بودم و يک حس تازه
حس بي حسي
حتي ميتوانستم تلخ ترين قهوه را بي هيچ سکوني امتحان کنم

باز هم دلم هوس خورشيد و غروب کرده
غروبي از جنس دريا
دريا ميخواهم
امسال هم گذشت
شد سومين تابستان.. بي هيچ دريايي

فردا ميخواهم خاک آشنا را امتحان کنم..شايد زيباترين خاک همان خاک آشنايي باشد که در غربت انتظارم ميکشد 

:: سه شنبه ۱۳۸۸/۰۵/۲۷
- .
| |
.......................................................................................................................................