.:.ساعت 25.:.

این روزها فقط کار میکنم ؛ نگاهم به هیچ کجا نمی رود ؛ حتی فیس0بو0کی که دیگر برایم تکرار مکررات ِ بودن است , اینکه هر کس میخواهد بداند زنده ام سری میزند به آن ؛ پارسال بود ؛ یکروز عصبانی بودم از همه کس ؛ همه ی لحظه ها ؛ فیس0بو0کم را بستم ؛ عمویم به بیست ساعت نکشیده زنگ زد که چه شده , خوبی بانو . و من گفتم که خوبم , فقط خوبم :) اما بهتر؟ نع ! مجبور شدم بازش کنم باز هم تا خبرگذاری های احوالات من کار کند با نوشته های هر روزه ام.

حالا هم کاری نمیکنم در آن بوک بوک ِ لعنتی , فقط گاهی بهانه ای می شود جهت بحث هایی که آخرش شیرین است . اینکه عکس گیسوهای بافته ام را با آن پاپیون های صورتی ته اش , که با لباس صورتی تَرم سِت شده  بگذارم و نگاهم خیره باشد به ناکجا آباد , یا مثلا آن عکس جدید را که موهای مشکی ِ از فرق باز شده ی لختم , که در هاله ی شال سفیدم , چشم ها را خیره میکند به رژ لب قرمز را آپ کنم و هیچ کس نفهمد چشم هایم برای چه اینقدر میخندد و دندان های سفیدم چرا خودنمایی میکند در آن لبویی رنگ ِ لبهایم .

و عکس ها را دسته بندی کنم چه کسی ببیند و چه کسانی نبینندشان . اینکه فلانی نفهمند غم چشم ها را در آن روز و خنده های شیرین این روزهایم . اینکه نفهمند با چه کسانی رفتم کنسرت و با چه کسانی دریاچه و با چه حالی رفتم کوه و با چه فلسفه ای همه ی اولین ها را تجربه میکنم . و نخوانند برخی هایی که نبایند بدانند این جمله های عاشقانه ی پای عکس هایم را .

نه اینکه من نخواهم , این "تو"ی جدید ِ چند ساله ام نمی خواهد . میدانم , میدانم , جدید دیگر برایش برازنده نیست وقتی خعلی وقت است که نفسش در خونم جریان دارد . ولی این تو همیشه برایم جدید است :) و این یعنی رمز بودن های همیشگی :)

:: چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۲۴
- .
| |
.......................................................................................................................................