.:.ساعت 25.:.

و دوباره بعد از ماه ها

قصه از نو شد ...

این روزها سرگردان ِ بودنم هستم

خون می پاشد روی دستش

و من

خیره آفتاب را از پشت پرده ی قرمز ، فقط نگاه میکنم

من از آن اتاقِ تاریکِ آبی رنگ ... می ترسم ...

من از آن پنجه ی پُرخون می ترسم ...

من از این عید

من از این سال 

می ترسم ...

:: چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۱/۱۲
- .
| |
.......................................................................................................................................