ده روز میشه از اولین باری که رفتم مطب دکتر جدید. تا دست زد به گلوم گفت تو که وقت عملت رسیده. صدای ضربان قلبم نمیذاشت صدای دکتر رو خوب بشنوم. فقط یادمه پرسیدم ... نه حتی یادم نمیاد چی پرسیدم. برگه آزمایش رو گرفتم و اومدم بیرون. رفتم نزذیکترین مرکز سونو و دکتر مربوطه تا دست زد به غده گفت کی میخوای عمل کنی! من که هنوز توی شوک نیمساعت قبله دکتر متخصصم بودم گفتم نمیشه عمل نکرد. نگام کرد و خیلی کش دار گفت چراااا میشـــه ولی باید دید دکترتون نظرش چیه، شاید نیاز به نمونه برداری باشه و بعد شروع کرد به توضیح مراحل نمونه برداری که بیا خودم برات بدون درد و خونریزی انجام میدم. توی تاریکی شب آخرین روزای تابستون، دو ساعت راه رفتم و آخر هم رسیدم به جانان. خندون تر از همیشه لبم میخندید و گفتم دکتر فقط آزمایش داده گفته چیز خاصی نیست. تمام این شب ها فکر میکردم به یک نقطه ی تهی. الانم که با یک سوراخ روی گردن کشیدم، از بیمارستان بعد از نمونه برداری رسیدم خونه، فقط حس تهی دارم. خالیم. پوچ ... تا امروز چیزی بهش نگفته بودم، خودش پر بود از حس های مختلف، من نباید مزید می شدم بر علتش. طاقت نیاورد اومد دنبالم دم شرکت. سوارم کرد. منو تا نزدیک بیمارستان رسوند. رفتم داخل و تا نوبت بگیرم بهم رسید. تست رو گرفتن. تمام مدت نمونه برداری من نگران بغضش بودم که تموم یکساعت قبل باهاش بود. اومدیم بیرون. نگرانی موج میزد توش. گفت چی شد، خندیدم و گفتم سخت نبود یه آمپول رو چندبار کردن سمت چپ گلوم. یه کم موقع نوشیدن و خوردن درد میگیره،همین. باز لبخند زدم و رفتم. سوار ماشین، نزدیکای خونه، بغضش ترکید. مرد هم گاهی باید گریه کنه :)
- .
| |
.......................................................................................................................................








