.:.ساعت 25.:.

تراپیستم پرسید با کیا حرف میزنی، درد و دل میکنی

گفتم فقط با "او"

گفت خیلی پُری، خیلی وقته خالی نشدی، یادم اومد آره خیلی وقته باهات حرف نزدم، خیلی وقته برات گریه نکردم، خیلی وقته انگار خط ممتد سکوتم، یهو یاد اینجا افتادم، گفتم از فلان اتفاق تو زندگیم، تا به الان، تو یه وبلاگ مینویسم، لبخند زد و گفت خوبه، اونجا چقدر مینویسی، یادم اومد، اینجا هم خیلی وقت ننوشته بودم... پُر بودم، اینقدر که کلمات رو گم میکردم... یاد روزهایی افتادم که اینجا اسمش "فریاد سکوت" بود ... بعد شد ساعت بیست و پنج :) اون زمانا نصف شب بیدار بودم و تازه ساعتت 12 به بعد نوشتنم میومد...

جدیدا فهمیدم نسبت به دو سال قبل، چقدر آروم تر شدم، سنگین تر شدم، ساکت تر شدم، نسبت به رفتار آدم ها واکنش نشون نمیدم، تازه میفهمم با فکر کار کردن، با تامل حرف زدن یعنی چی... اما یه تبصره هست، به تو که میرسم بدون فکر، اولین کلمه که به ذهنم میاد رو میگم :| 

پ ن:: دیروز ساعت 5 صبح بیدار شدیم و با خانم سین و خانم ف رفتیم دریاچه چیتگر دویدیم، الان ناخن های دستم هم درد میکنه:)) بعد از بیش از ده سال دویدم اونم دور دریاچه اونم 6 کیلومتر اونم تو یه ساعت :دی

:: جمعه ۱۳۹۹/۰۷/۰۴
- .
| |
.......................................................................................................................................