این سکانس در یک شهر در ایالتی بیابانی در امریکای صده ی قبل فیلمبرداری شده است، سه مرد آماده ی دار زده شدن، یکی خیره به آسمان، یکی پیرمردی که گریه میکند و دیگری، با پوزخندی آندو را نگاه میکند، و میپرسد اولین بارت است؟! رویش را به تماشاچیان میدان اعدام میکند، در تمام صحنه ی خاک گرفته ی قهوه ای رنگ، چشم به دختری با لباس آبی می افتد که وقتی نگاهشان با هم تلاقی میکند، لبخند ملیحی میزند، مرد زیر لب میگوید عجب دختر زیبایی، زندگی ... و ناگهان کیسه ی اعدام روی سرش کشیده می شود صندلی از زیر پایش سُر میخورد... پایان یک وقت هایی نیاز داری که نگاهت را بازتر کنی تا زیبایی های زندگی را که امیدبخشِ تو هستند ببینی، و تو کوری از پیله ای که در آن جا خوش کرده ای و فکر میکنی قله ی عالمان جهان نشسته ای، یکهو چشم باز میکنی و میبینی چه چیزی جلوی تو گذاشته شده است و تو در آخرین لحظه او را میبینی، و حالا زمان از دست دادن اوست، و تو حسرت خوران التماس میکنی، ولی او چیزهایی را که انتظار داشته در تو ببیند، ندیده، و مثل یک سنگدل، فرصتی برای جبران به تو نمی دهد... وتو پریشان، همچون مردی که در کودکی خویش دست و پا میزند، حسرت فرصت های گذشته ای را میخوری که دیگر نداری اش. این روزها، او هفته ها، گذشت... و من سنگدل تر از قبل، آدم های اطرافم را نظاره میکنم، سنگدل که نه، بیا واقع نگر باشیم، منطفی تر و آرام تر از قبل... نمی توان تا ابد به آدم ها فرصت داد، روزی میرسد که کاسه صبر آدمی تمام می شود. و من با شروع یک نوامبر دیگر، این بار بزرگ تر شدم :) پ ن:: یادم باشد پیشرفت آدم ها را از این دور نظاره کنم و خوشحال باشم از بزرگ شدنشان؛ و یادم باشد این وظیفه من نیست که معلمشان باشم و مسیر اصلاحشان را چک کنم. من زمان خود را دارم و باید از این فرصت ها برای خودم زندگی بسازم :) پ ن2:: تراپی رو همچنان دارم ادامه میدم و میرم غر میزنم و خالی میشم و دغدغه های امروزم رو در گذشته پیدا میکنم :) این گره های کور، که تا امروز کشان کشان با خودم حملشون میکردم ... :)
- .
| |
.......................................................................................................................................








