این روزها عجیب با خودم که نه انگار با عدم حضورت لج کردهام بلههه، لازم نیست برایم تکرار کنی، خودم میدانم که خودم خواستم که نباشی، ولی بگذار فکر کنم که تو رفتی، مثلا دست دختر مو مشکی و برنزه ی آرزوهایت را گرفتی و یکباره از زندگی عاشقانه آن رفته ای، بگذار فکر کنم که خوشبختی را داره با تمام سلول های تپلی ات مزه مزه میکنی این روزها، من لج میکنم، با تو حتی ولی ته ته مغزم میدانم، هیچکس برای من تو نیست و روزگاری را دارم تجربه میکنم که هیچوقت دنبالش نبودم، میسکنهای زندگی هام شده اند لاشیهایی که هیچوقت حتی نگاهشان نمیکردم، دوست دارم تو بیای و مثل مُنجی، مثل یک سوپرمن، مثل یک مرد، مرا از این منجلاب بکشی بیرون... کاش میشد که تو بیایی با آنکه میدانم خودم گفتم که بروی
- .
| |
.......................................................................................................................................








