.:.ساعت 25.:.

میدونی،یه وقتا، آدمایی سر راهم تو زندگی قرار گرفته که برخورد باهاشون برام سخت و پیچیده بوده کلا مغزم من، موجود پیجیده ایه، حسابی اورتینکینگ داره و بشدت جوانب رو بررسی میکنه از بهترین تا بدترین و خب بخاطر ریشه اجداد اولیه بیشتر سمت بدترین ها میره تا بتونه بررسی کنه تا زنده بمونه

ولی

اما

اخیرا خانوم میم، اخیرا که نه، یکی دو ساله، سر راهم قرار گرفته، اول گفتم شاید یه رفیق بشه یه همدم یه هم راز، ولی کم کم آسمون تیره و تار شد و فهمیدیم خیلی با هم فرق داریم، فاصله گرفت، فاصله گرفتم، دور شدم و نزدیک شد، هر بار فاصفه میگیرم باز هم نزدیک میشه و با حرف هاش با روش زندگیش آزارم میده، حالا رابطمون شده ازین رابطه های سمی ، که سودی برای هم نداریم یا خیلی کم و جزئی، دخترک لجوج کودکی هاش هنوز هست و مثل کسی که آبناب دستشه و دوس نداره به کسی بده، آبنبات رو تو دستش قایم میکنه و سفت میچسبه و به منم میگه به کسی نگو آبنبات دارم! حالا من برعکس، حتی اگه یه نصفه آبنبات داشته باشم، همون رو با کسایی که پیشم هستن دوست دارم قسمت کنم، چون میگم لذت بردن تو جمع قشنگ تره تا من تو خلوت خودم لذت ببرم و بقیه ندونن اصلا آبنبات چه شکلیه، واقعا اینجوری دنیا قشنگ تر نیست!!!!

:: شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۰۲
- .
| |
.......................................................................................................................................