.:.ساعت 25.:.

۱::۲۷آذر۸۹

اینجا مرکز تهران:: ساعت نزدیک به ۱۰ صبح

اینقــــدر عصبانی ام که میتونم یه فیل رو با یه مشت از پا در بیارم

نمیدونم چرا هرکی عصبانی میشه خووووووب میتونه بیاد رو من خالی کنهشاید جدیدا شکل کیسه بکس شدم !!

حالم خیلی بده

یه بغض اندازه یه هندونه گلومو گرفته ؛  بدیش اینه که دارم میرم بیرونو تا آخر شب بایدتحملش کنم و آدمای دورو برم بخندم و اصلا به رو خودم نیارم

وقتی حرفایی و میشنوی که اصلا بهت مربوط نیست خیلی حس بدی بهت دست میده؛ خیـــلی

ایندفعه اینقد حالم بده که حتی واژه ها کم آوردم واسه یه تکتس نوشتن دوس دارم همینجوری خودمونی بگم

بگم که ...

چی بگم آخه؟!!؟ به کی بگم ؟!؟ وقتی مدام بی اینکه گناهی کرده باشی داری قصاصت میکنن چیزی برا گفتن نمیمونه که ...

ای خـــــــــــدا

بسسسسه دیگه

بسه


اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند.
بگذار پایان تو را غافلگیر کند،
درست مانند آغاز.

:: شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۷
- .
| |
.......................................................................................................................................